سرزمین باشکوه نگهبان آتش

پارت ۳




پادرا :ماهلین(عصبی) ،مامان چرا این طوری حرف میزنی چرا باید چیزی ازش بخوام ها .اصلا برید دیگه مگه پرواز ندارید یالا برید برید.
ب.پ:باشه پسرم ما رفتیم.خداحافظ.
م.پ:باشه با خودتونه خدافظ.
پادرا و ماهلین: خدانگهدار
پادرا : آخیش بلخ ه رفتن بریم بخوابیم.
ماهلین:خیلی خوابالویی پادرا
پادرا:تا دیشب ددی صدام می‌زدی الان میگی پادرا ، بیب ببینم ناراحتی کاری کردم دیگه ددی صدام نمی‌زنی.
ماهلین: نه ددی فقط حواسم نبود(😈😈😈😈😈فقط حواسش نبود همین )
ماهلین ویو
نمیدونم چرا خواست ددی صداش بزنم ولی خودمم بدم نمیاد. شکمم داره غار و غور می‌کنه . یه فکری به سرم زد حالا که اون بهم میگه بیبی کوچولوی من منم برای چند دقیقه خودم و لوس میکنم مثل بچه ها رفتار میکنم. گفتم
ماهلین:ددی من گشنمه شیمکم داره گار وقور می‌کنه(با صدای بچه گانه نه)
ویو پادرا
خندم گرفته بود یعنی الان میخواست خودش رو برام لوس کنه باشه گفتم
پادرا:باشه بیب الان (صداش رو حسابی بَم کرده)
ماهلین:(خنداه خنداه خنداه)

که یکدفعه صدای جیغ اومد.پادرا گفت

پادرا: این شبیه جیغ مامانمه . بدو بریم ببینیم چی شده.(نگران)

ماهلین:باشه(نگران)

ویو پادرا
رفتیم پایین دیدیم یه جنازه افتاده پایین . ماهلین آنقدر ترسیده بود از پهلو منو محکم بغل کرده بود . بابام دستش رو گذاشت روی گردن جنازه تا بفهمه مرده یا زنده . بابام گفت
ب.پ:انگاری خیلی وقت مرده جسمش کاملا به سرده.دیشب حس نکردید کسی داخله یا کسی نگاهتون می‌کنه.
پادرا: چرا دیشب ماهلین حس کرد یکی داره نگاش میکنه منم رفتم در بالکن رو بستم همین
م.پ:حتما وقتی خواستی در بالکن رو ببندی هول شده افتاده پایین. خدا رو شکر بخیر گذشت. ما دیگه میریم پسرم.
پادرا و ماهلین: خداحافظ.
پادرا و ماهلین رفتن داخل پادرا رفت صبحانه درست کنه ماهلین هم رفت لباسش رو عوض کنه و چون لباس نداشت یکی از لباس های پادرا رو پوشی وقتی اومد پایین دید پادرا میز رو چیده پادرا برگشت دید که ماهلین لباسش رو پوشیده رفت سمتش بغلش کرد و گفت
پادرا: با اجازه کی لباس من رو پوشیدی
ماهلین:با اجازه خودم . اصلا لباس ددی منه باید از کسی اجازه بگیرم
پادرا دماغ ماهلین رو آروم گرفت و گفت
پادرا:نه نیازی نیست . حالا بریم صبحانه بخوریم.
ماهلین: باشه بریم. وایسا چرا اینجا یه صندلی بیشتر نیست
پادرا:مگه قراره چنتا صندلی باشه
ماهلین: پس من....
پادرا: شما قراره روی پاهای من بشینما
ماهلین هم بی رودرواسی گفت
ماهلین:باشه

ویو نویسنده
ما چی الان ما اینجا چیکار کنیم . ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ به هر حال ماهلین رفت و روی پای پادرا نشست و صبحانه خوردن.انتظار داری چیکار کنن ها ها ها


پادرا:بیب می خوای بریم فیلم ببینیم.
ماهلین:آره خیلی وقته فیلم ندیدم
دیدگاه ها (۲)

بچه ها به این پی بردم که نصف کسایی که من رو فالو دارن فالو د...

یکی میاد از این تنهایی نجاتم بده دارم تو باتلاقش فرو میرم آی...

نامی

سرزمین با شکوه نگهبان آتش پارت۲

سر زمین باشکوه نگهبان آتش پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط